سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از دشمنی که در سینه ها مخفیانه رخنه می کند و در گوشها آهسته می دمد، بپرهیزید . [امام علی علیه السلام]

انتظار

 
 
تشرف محمود فارسى(سه شنبه 86 آبان 15 ساعت 11:0 صبح )

عالم کامل , محمد بن قارون مى گوید: مـرا نـزد زن مـؤمـنـه و صـالـحه اى دعوت کردند.
مى دانستم که از شیعیان و اهل ایمان است که خانواده اش او را به محمود فارسى معروف به ابى بکر تزویج کرده اند, چون او و نزدیکانش را بنى بکر مى گفتند.
مـحـل سـکـونـت محمود فارسى به شدت تسنن و دشمنى با اهل ایمان معروف ومحمود از همه شـدیدتر بود, ولى خداوند تبارک و تعالى او را براى شیعه شدن توفیق داده بود به خلاف بستگانش که به مذهب خود باقى مانده بودند.
بـه آن زن (هـمـسـر محمود فارسى ) گفتم : عجیب است چطور پدرت راضى شد با این ناصبیان باشى ؟ و چرا شوهرت با بستگان خود مخالفت کرد و مذهب ایشان را ترک نمود؟ آن زن گفت : در این باره حکایت عجیبى دارد که اگر اهل ادب آن را بشنوند حکم مى کنند که از عجایب است .
گفتم : حکایت چیست ؟ گفت : از خودش بپرس که به تو خواهد گفت .
وقتى نزد محمود حاضر شدیم , گفتم : اى محمود چه چیزى باعث شد از ملت ومذهب خود خارج و شیعه شوى ؟ گـفـت : وقـتى حق آشکار شد, آن را پیروى کردم .
جریان از این قرار است که معمول قبیله ما این اسـت که وقتى بشنوند قافله اى به طرفشان مى آید و قصد دارد بر آنها واردشود حرکت کرده و به طرفشان مى روند تا زودتر ملاقاتشان کنند.
در زمـان کودکى یک بار شنیدم که قافله بزرگى وارد مى شود.
من با کودکان زیادى به طرفشان حـرکـت کـردیم و از آبادى خارج شدیم .
از روى نادانى در صدد جستجوى قافله برآمدیم و درباره عـاقبت کار خود فکر نکردیم و چنان بر این کار مصمم بودیم که هرگاه یکى از ما عقب مى افتاد او را بـه خـاطر ضعفش سرزنش مى کردیم .

ادامه مطلب...


 
تشرف مشهدى على اکبر تهرانى(یکشنبه 86 آبان 13 ساعت 11:0 صبح )

آقا سید عبدالرحیم - خادم مسجد جمکران - مى گوید: در سـال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض , روزى به مسجد جمکران رفتم .
دیدم مرد غریبى در آن جا نشسته است .
احوال او را پرسیدم .
گـفـت : مـن سـاکـن تهران مى باشم و اسمم مشهدى على اکبر است .
در تهران کاسبى وخرید و فـروش دخانیات داشتم , اما پس از مدتى سرمایه ام تمام شد, چون به مردم نسیه داده بودم و وقتى وبـا آمـد آنـهـا از بین رفتتند و دست من خالى شد, لذا به قم آمدم .
در آن جا اوصاف این مسجد را شـنـیـدم .
مـن هم آمدم که این جا بمانم , تا شاید حضرت ولى عصر ارواحنافداه نظرى بفرمایند و حاجتم را عنایت کنند.
سـیـد عبدالرحیم مى گوید: مشهدى على اکبر سه ماه در مسجد جمکران ماند و مشغول عبادت شد.
ریاضتهاى بسیارى کشید, از قبیل : گرسنگى و عبادت و گریه کردن .
روزى بـه من گفت : قدرى کارم اصلاح شده , اما هنوز به اتمام نرسیده است .
به کربلامى روم .
یک روز از شهر به طرف مسجد جمکران مى رفتم .
در بین راه دیدم , او پیاده به کربلا مى رود.
شـش مـاه سـفر او طول کشید.

ادامه مطلب...


 
تشرف على بن مهزیار اهوازى(جمعه 86 آبان 11 ساعت 11:0 صبح )

 جناب على بن مهزیار فرمود: بیست بار با قصد این که شاید به خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) برسم , به حج مشرف شدم , اما در هـیـچ کـدام از سفرها موفق نشدم .
تا آن که شبى در رختخواب خودخوابیده بودم , ناگاه صدایى شنیدم که کسى مى گفت : اى پسر مهزیار, امسال به حج برو که امام خود را خواهى دید.
شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپرى کردم .
صـبـحـگاهان , چند نفر رفیق راه پیدا کردم , و به اتفاق ایشان مهیاى سفر شدم و پس ازچندى به قـصـد حـج براه افتادیم .
در مسیر خود وارد کوفه شدیم .
جستجوى زیادى براى یافتن گمشده ام نـمـودم , امـا خـبـرى نـشـد, لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شدیم و خود را به مدینه رسـانـدیـم .
چـنـد روزى در مدینه بودیم .
باز من از حال صاحب الزمان (ع ) جویا شدم , ولى مانند گـذشـتـه , خـبـرى نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید.
مغموم و محزون شدم و تـرسـیـدم کـه آرزوى دیـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.
با همین حال به سوى مکه خارج شده و جستجوى بسیارى کردم , اماآن جا هم اثرى به دست نیامد.
حج و عمره ام را ظرف یک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پى دیدن مولایم بودم .
روزى مـتـفـکـرانـه در مسجد نشسته بودم .
ناگاه در کعبه گشوده شد.

ادامه مطلب...


 
تشرف سید بحرالعلوم در مسجد سهله(چهارشنبه 86 آبان 9 ساعت 10:0 صبح )

عالم جلیل آخوند ملا زین العابدین سلماسى (ره ) فرمود: روزى در مـجلس درس فخر الشیعه , آیة اللّه علامه بحر العلوم (ره ) در نجف اشرف نشسته بودیم , که عالم محقق جناب میرزا ابوالقاسم قمى - صاحب کتاب قوانین -براى زیارت علامه وارد شدند.
آن سـال , سـالى بود که میرزا از ایران براى زیارت ائمه عراق (ع ) و حج بیت اللّه الحرام آمده بودند.
کسانى که در مجلس درس حضور داشتند که بیشتر از صد نفر بودندمتفرق شدند.
فقط من با سه نفر از خواص اصحاب علامه , که در درجات عالى صلاح و ورع و اجتهاد بودند, ماندیم .
محقق قمى رو به سید کرد و گفت : شما به مقامات جسمانى (به خاطر سیادت ) وروحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر امیرالمؤمنین (ع )) و باطنى رسیده اید.
پس از آن نعمتهاى نامتناهى , چیزى به ما تصدق فرمایید.
سـید بدون تامل فرمود: شب گذشته یا دو شب قبل [تردید از ناقل قضیه است ] براى خواندن نماز شـب بـه مسجد کوفه رفته بودم .
با این قصد, که صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم , تا درسها تعطیل نشود.
[سالهاى زیادى عادت علامه همین بود.
] وقـتـى از مـسـجـد بـیرون آمدم , در دلم براى رفتن به مسجدسهله شوقى افتاد, اما خود رااز آن مـنـصـرف کردم , از ترس این که به نجف اشرف نرسم , ولى لحظه به لحظه شوقم زیادتر مى شد و قلبم به آن جا تمایل پیدا مى کرد.
در هـمـان حـالـت تردید بودم که ناگاه بادى وزید و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حرکت داد.
خیلى نگذشت که خود را کنار در مسجدسهله دیدم .

ادامه مطلب...


 
تشرف ملا احمد مقدس اردبیلى(دوشنبه 86 آبان 7 ساعت 11:0 صبح )

سید میر علام تفرشى , که از شاگردان فاضل مقدس اردبیلى (ره ) است , مى گوید: شبى در صحن مقدس امیرالمؤمنین (ع ) راه مى رفتم .
خیلى از شب گذشته بود.
ناگاه شخصى را دیـدم کـه به سمت حرم مطهر مى آید.
من نیز به سمت او رفتم , وقتى نزدیک شدم , دیدم استاد ما ملا احمد اردبیلى است .
خـود را از او مخفى کردم , تا آن که نزدیک در حرم رسید و با این که در بسته بود, بازشد و مقدس اردبیلى داخل حرم گردید.
دیدم مثل این که با کسى صحبت مى کند.
بعد از آن بیرون آمد و در حرم هم بسته شد.
به دنبال او براه افتادم , به طورى که مرانمى دید.
تا آن که از نجف اشرف بیرون آمد و به سمت کوفه رفت .
وارد مسجد جامع کوفه شد و در محرابى که حضرت امیرالمؤمنین (ع ) شربت شهادت نوشیده اند, قرار گرفت , دیدم راجع به مساله اى با شخصى صحبت مى کند وزمان زیادى هم طول کشید.
بـعـد از مدتى از مسجد بیرون آمد و به سمت نجف اشرف روانه شد.
من نیز به دنبالش مى رفتم , تا نـزدیـک مسجد حنانه رسیدیم (مسجدى که دیوارش خم شده است وعلت آن این است که وقتى جـنـازه امیرالمؤمنین (ع ) را براى دفن در نجف اشرف , ازآن جا عبور مى دادند, دیوار این مسجد, روى ارادت بـه آن حـضرت خم شد).
در آن جاسرفه ام گرفت , به طورى که نتوانستم خود را نگه دارم

ادامه مطلب...


 
تشرف جناب جعفر نعلبند اصفهانى(شنبه 86 آبان 5 ساعت 11:0 صبح )

آقاى حاج میرزا محمد على گلستانه اصفهانى (ره ) فرمودند: عموى من , آقاسید محمد على (ره ) براى من نقل کردند: در زمـان مـا در اصـفهان شخصى به نام جعفر که شغلش نعلبندى بود, بعضى حرفها رامى زد که مـوجـب طـعـن و رد مـردم شـده بـود, مـثـل آن که مى گفت : با طى الارض به کربلارفته ام .
یا مـى گفت : مردم را به صورتهاى مختلف دیده ام .
و یا خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) رسیده ام .
او هم به خاطر حرفهاى مردم , آن صحبتها را ترک نمود.
تـا آن که روزى براى زیارت مقبره متبرکه تخت فولاد مى رفتم .
در بین راه دیدم جعفرنعلبند هم به آن طرف مى رود.
نزدیک او رفتم و گفتم : میل دارى در راه با هم باشیم ؟ گفت : اشکالى ندارد, با هم گفتگو مى کنیم و خستگى راه را هم نمى فهمیم .
قدرى با هم گفتگو کردیم , تا آن که پرسیدم : این صحبتهایى که مردم از تو نقل مى کنند, چیست ؟ آیا صحت دارد یا نه ؟ گفت : آقا از این مطلب بگذرید.
اصرار کردم و گفتم : من که بى غرضم , مانعى ندارد بگویى .
گـفـت : آقـا مـن بیست و پنج بار از پول کسب خود, به کربلا مشرف شدم و در همه سفرها, براى زیارتى عرفه مى رفتم .
در سفر بیست و پنجم بین راه , شخصى یزدى بامن رفیق شد.
چند منزل که بـا هـم رفـتـیم , مریض شد و کم کم مرض او شدت کرد, تا به منزلى که ترسناک بود, رسیدیم و به خاطر ترسناک بودن آن قسمت , قافله را دو روزدر کاروانسرا نگه داشتند, تا آن که قافله هاى دیگر بـرسـنـد و جـمـعیت زیادتر شود.
ازطرفى حال زائر یزدى هم خیلى سخت شد و مشرف به موت گردید.

ادامه مطلب...


 
تشرف حاج شیخ محمد کوفى شوشترى(پنج شنبه 86 آبان 3 ساعت 11:0 صبح )

متقى صالح , حاج شیخ محمد کوفى شوشترى , ساکن شریعه کوفه فرمود: در سال 1315 با پدر بزرگوارم , حاج شیخ محمد طاهر به حج مشرف شدیم .
عادت من این بود که در روز پانزدهم ذیحجة الحرام , با کاروانى که به طیاره معروف بودندرجوع مى کردم , به خاطر آن کـه آنها سریع تر برمى گشتند.
تا حائل با آنها مى آمدم و درآن جا از ایشان جدا مى شدم و با صلیب آمده , آنها مرا به نجف مى رساندند,ولى در آن سال تا سماوه (از شهرهاى عراق ) همراه ما آمدند.
من در خدمت پدرم بودم و از جنازها (کسانى که به نجف اشرف جنازه حمل مى کنند)براى ایشان قاطرى کرایه کرده بودم , تا او را به نجف اشرف برساند.
خودم هم سوار برشتر به همراهى یک جناز, مـسـیـر را مى پیمودیم .
در راه نهرهاى کوچک بسیارى بود وشتر من به خاطر ضعف , کند حرکت مى کرد.
تا به نهر عاموره , که نهرى عریض وعبور نمودن از آن دشوار است , رسیدیم .
شتر را در نهر انـداخـتـیم و جناز کمک کرد تااز آن جا عبور کردیم .
کنار نهر بلند و پر شیب بود.
پاهاى شتر را با طـنـاب بستیم و او راکشیدیم , اما حیوان خوابید و دیگر حرکت نکرد.
متحیر ماندم و سینه ام تنگ شـد, به قبله توجه نمودم و به حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه استغاثه و توسل کردم و عرض نمودم :یا فـارس الـحـجـاز یـا ابـاصالح ادرکنى افلاتعیننا حتى نعلم ان لنا اماما یرانا و یغیثنا(آیا به فریاد ما نمى رسى , تا بدانیم امامى داریم که ما را همیشه مد نظر دارد و به فریادما مى رسد؟) ناگاه , دو نفر را دیدم که نزد من ایستاده اند: یکى جوان و دیگرى کامل مرد بود.
به آن جوان سلام کـردم .
او جـواب داد.
خیال کردم که یکى از اهل نجف اشرف است که اسمش محمد بن الحسین و شغلش بزازى بود.

ادامه مطلب...


 
تشرف شیخ انصاری محضر حضرت ولی عصر(عج)(یکشنبه 86 مهر 1 ساعت 1:27 عصر )

از قول عالم بزرگوار، صاحب کرامات نادره زمان مرحوم حاج سید علی شوشتری نقل می‌کنند:

رسم من و شیخ مرتضی(ره) این بود که در اوقات زیارتی مخصوص از نجف اشرف به کربلای معلی مشرف می‌شدیم و چند روز می‌ماندیم.

در یکی از روزها که از نجف اشرف به کربلا آمدیم، بعد از گذشت سه روز شیخ مرتضی فرمود:

باید مراجعت کنیم، من هم قبول کردم، وقتی شب شد خوابیدیم. نصف شب متوجه شدم که شیخ از بستر خواب برخاست، وضو گرفت و عمامه بر سر گذاشت و کفش به پا نمود و از منزل بیرون رفت.

با خود گفتم: شاید شیخ اشتباه کرده، خیال می‌کند سحر است و حال آن که نصف شب است و وقت تهجد و نماز شب نیز نیست.

از حیاط بیرون رفت، من هراسان شدم و لباس پوشیدم و به دنبالش بیرون رفتم اما آهسته می‌رفتم که او متوجه من نشود، از کوچه‌های کربلا گذشت تا به دروازه‌ای به نام دروازه «بغداد» رسید، در آن جا خانه کوچک عربی بود.

وقتی شیخ مقابل آن خانه قرار گرفت ایستاد و سلام داد، از داخل خانه جواب سلام داده شد.

شیخ عرض کرد: آیا می‌توانم فردا برگردم.

جواب دادند: آیا آن کار را انجام دادی؟

ادامه مطلب...